اشکهایم
نگاه هایم
حرفهایم
و سکوتم
نه
هیچ یک اثری نداشت
همه بی اثر بود
می رود
بدون نگاهی
و من فکر می کنم
و به یاد می آورم
روزی را که گفت " من هستم،تو هم باش "
نگاهی می کنم
من هستم
اما او............
می نشینم
در کور سوی کوچه ی تنهایی
روزها به صبر
شب ها به انتظار
گذر زمان
گذر عمر
گفتند چون می گذرد غمی نیست
گذشت
اما با غم
گفتند این نیز بگذرد
گذشت
اما سخت
حال چه کنم
به چه شوقی
به چه امیدی
گذرعمر را تماشا کنم
در انتهای کوچه ی تنهایی
حرف آخر:
خواستم برای نبودنت دلتنگی کنم
که خیالت آمد....
نامه ی یک پسر به پدر خود |
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند : |