میان همه ی جویها که همراه همه رودها بدریا سرازیر می شدند
جوی کوچکی هم بود که هیچ میل سرازیر شدن بدریا را نداشت!....
وقتی سایر جویها پرسیدند چرا؟گفت:من هرچند در مقابل عظمت دریا
بس نا چیز و خوارم !...اما من..
گمنامی گم نشده را بیشتر از شهرت گم شده دوست دارم....
من اگر دیوانه ام
با زندگی بیگانه ام...
مستم اگر،یا گیج و سر گردان و مدهوشم!
اگر بیصاحب و بی چیزو ناراحت:
در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مرده ی گوشم،
به مرگ مادرم:مردم،
شما ای مردم عادی:
که من احساس انسانی خود را،
بر سرشک ساده رنج فلاکت بارتان،
بی شبهه مدیونم
میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا
در اعماق دل آغشته با خونم:
هزاران درد دارم!..درد دارم!...