-
گمنامی گم نشده
یکشنبه 30 خردادماه سال 1389 12:58
میان همه ی جویها که همراه همه رودها بدریا سرازیر می شدند جوی کوچکی هم بود که هیچ میل سرازیر شدن بدریا را نداشت!.... وقتی سایر جویها پرسیدند چرا؟گفت:من هرچند در مقابل عظمت دریا بس نا چیز و خوارم !...اما من.. گمنامی گم نشده را بیشتر از شهرت گم شده دوست دارم....
-
درد!....
چهارشنبه 19 خردادماه سال 1389 12:04
من اگر دیوانه ام با زندگی بیگانه ام... مستم اگر،یا گیج و سر گردان و مدهوشم! اگر بیصاحب و بی چیزو ناراحت: در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مرده ی گوشم، به مرگ مادرم:مردم، شما ای مردم عادی: که من احساس انسانی خود را، بر سرشک ساده رنج فلاکت بارتان، بی شبهه مدیونم میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا در اعماق دل آغشته با...
-
دلتنگی
یکشنبه 26 اردیبهشتماه سال 1389 13:57
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 اشکهایم نگاه هایم حرفهایم و سکوتم نه هیچ یک اثری نداشت همه بی اثر بود می رود بدون نگاهی و من فکر می کنم و به یاد می آورم روزی را که گفت " من هستم،تو هم باش " نگاهی می کنم من هستم اما او ............ می نشینم در کور سوی کوچه ی تنهایی...
-
نامه ی یک پسر به پدر خود
یکشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1389 16:30
نامه ی یک پسر به پدر خود پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند : پدر عزیزم، با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من...
-
دلخوش به سکوتم
دوشنبه 23 فروردینماه سال 1389 17:01
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد. روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه...
-
ای کاش میدانستی
سهشنبه 17 فروردینماه سال 1389 16:50
عشق را در سکوت زمزمه کردیم نگاه هایمان در هم آمیخت و قلب هایمان گره خورد گره ای جدا نشدنی سکوت ادامه پیدا کرد و عشق ریشه گرفت نگفتی و نگفتم گذشت و گذشت زمان زیادی که در سکوتی توام با عشق گذشت نگفتی و نگفتم قلبم سر شار از تمنا بود و قلبت سر شار از نیاز ... دستهایمان دور از هم چیزی کم داشت اما چیزی که زیاد بود سکوت...
-
زلال که باشی آسمان در تو پیداست
یکشنبه 15 فروردینماه سال 1389 20:47
پرسیدم.... ، چطور ، بهتر زندگی کنم ؟ با کمی مکث جواب داد : گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ، با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ، و بدون ترس برای آینده آماده شو . ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز . شک هایت را باور نکن ، وهیچگاه به باورهایت شک نکن . زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی . پرسیدم...