گمنامی گم نشده

میان همه ی جویها که همراه همه رودها بدریا سرازیر می شدند

جوی کوچکی هم بود که هیچ میل سرازیر شدن بدریا را نداشت!....

وقتی سایر جویها پرسیدند چرا؟گفت:من هرچند در مقابل عظمت دریا

بس نا چیز و خوارم !...اما من..

گمنامی گم نشده را بیشتر از شهرت گم شده دوست دارم....

درد!....

من اگر دیوانه ام

با زندگی بیگانه ام...

مستم اگر،یا گیج و سر گردان و مدهوشم!

اگر بیصاحب و بی چیزو ناراحت:

در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مرده ی گوشم،

به مرگ مادرم:مردم،

شما ای مردم عادی:

که من احساس انسانی خود را،

بر سرشک ساده رنج فلاکت بارتان،

بی شبهه مدیونم

میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا

در اعماق دل آغشته با خونم:

هزاران درد دارم!..درد دارم!...

دلتنگی

اشکهایم

  نگاه هایم

  حرفهایم

  و سکوتم

  نه

  هیچ یک اثری نداشت

  همه بی اثر بود

  می رود

  بدون نگاهی

 و من فکر می کنم

  و به یاد می آورم

  روزی را که گفت " من هستم،تو هم باش "

  نگاهی می کنم

  من هستم

اما او............ 

می نشینم

در کور سوی کوچه ی تنهایی

روزها به صبر

شب ها به انتظار

گذر زمان

گذر عمر

گفتند چون می گذرد غمی نیست

گذشت

اما با غم

گفتند این نیز بگذرد

گذشت

اما سخت

حال چه کنم

به چه شوقی

به چه امیدی

گذرعمر را تماشا کنم

در انتهای کوچه ی تنهایی

 

حرف آخر:

 

خواستم برای نبودنت دلتنگی کنم

که خیالت آمد....

نامه ی یک پسر به پدر خود


نامه ی یک پسر به پدر خود

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزیزم،
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم. من احساسات واقعی رو با
Stacy پیدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما می دونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش ، لباسهای تنگ موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره. اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک تریلی توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون. ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. Stacy چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ماریجوانا واقعاً به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن، برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم. در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.
با عشق،
پسرت،
John

پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نیست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه هست. دوسِت دارم !  هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن 

دلخوش به سکوتم

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند

 و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش

 را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا

هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود

 و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،

 گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان

 را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را

 گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود.

 باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.
گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود
.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام

برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت ...
های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ...